11 - * حکایت ً پادشاه و مگس ً*
•مرد دانا و با ایمانی در کنا ر پادشاه مغروروستمگری نشسته بود.پادشاه خسته و خواب آلوده بود اما هر بار که سرش را به دیوار تکیه می دادتا لحضه ای بخوابد مگسی روی صورتش می نشست و او با دست راستش ضربه ای به صورتش می زد ومگس را می پراند.ساعتی گذشت و پادشاه به خاطر مزاحمت های مگس نتوانست بخوابد.
•سرانجام پادشاه خشمگین شدو به مرد دانا گفت: می دانی که من منتظر سردار جنگ هستم که نتیجه جنگ با دشمن را به من خبر دهد.به همین علت میخواهم هر طور که شده کمی به خود استراحت دهم تا موقع آمدن او هوشیار باشم اما نمی دانم خدا چرا مگس را که حشره موذی و مردم آزاری است آفریده ؟!
مرد دانا پاسخ داد: خداوند مگس را آفریده تاناتوانی آدم های مغرور و ستمگررا به آنها بفهماندوبه آنها نشان دهدکه با وجودحکومت بر کشوروملت در برابر یک مگس ناتوانند!
براساس حکایتی از جوامع الحکایات عوفی
+ نوشته شده در جمعه هفدهم مهر ۱۳۸۸ ساعت ۶:۴۹ ق.ظ توسط مدیریت جادوی کلمات
|