911 - *داستان * یــــــــا عفــــــو*


                  داستان       * یــــــــا عفــــــو*


غلام سفره را پهن کرد.خورشت آورد و نوشیدنی.کاسه آب و طرف میوه.


آقای خانه بالای سفره نشسته بود,با جامه نویی به تن و دستار تازه ای به سر.


غلام میخواست ظرف غذا را بیاورد,پایش گرفت به پیراهن بلند عربی اش و کاسه از دستش افتاد.


غذا پاچید به سر و روی صاحب خانه و لباسهای نوی او...


غلام سراپا میلرزید,فکر کرد الان است که کتک بخورد یا بفرستندش خانه دیگری برای بردگی!


همانجا نشست.گفت:(سرورم!پرهیزگاران موقع عصبانیت,خشم خود را میخورند واز گناه مردم میگذرند.)


حضرت حســــین(ع) دستی به سر و روی خود کشید و به صورت گرفته غلام خندید.

688 - * داستان آهنگر ... *

داستان آهنگر


آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!


روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:

“واقعا عجیب است! درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را  تضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!

اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، بطوریکه تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم…

آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:

گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.

آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:

“خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی، به خود بگیرم…
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده…اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!”


گروه مجله اینترنتی جادوی کلمات منتشر کرد


http://jadoykalamat.fay.ir

663 - * گرانبهاترین دارایی ... *

گرانبهاترین دارایی


بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی

وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است: افسانه

حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از

زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند. فرمانده دشمن به قلعه

پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم

از قلعه خارج شده و پی کار خود روند. پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و

بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند

به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد. نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی

فرمانده دشمن به هنگامی که "هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند "بسیار

تماشایی بود.



مدیر مجله اینترنتی جادوی کلمات


http://jadoykalamat.fay.ir

656 - * یک داستان واقعی ...*

یک داستـــان واقـعـی ...

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن و پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود
ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود.كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد .خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه

ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,
ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده
همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار
من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين
ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت.
يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد (البته بعضي از انسان‌ها) كاش ما هم جزو اون بعضي‌ها باشيم.

گروه مجله اینترنتی جادوی کلمات منتشر کرد ...


http://jadoykalamat.fay.ir

623 -* دم گاو را بگیر *

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر کشاورزي بود,کشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را آزاد مي کنم اگر توانستي دم يکي از اين گاوهاي نر را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد...

 

مرد قبول کرد. در طويله اولي که بزرگترين بود باز شد . باور کردني نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي کوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشيد تا گاو از مرتع گذشت.
دومين در طويله که کوچکتر بود باز شد. گاوي کوچکتر از قبلي که با سرعت حرکت کرد .جوان پيش خودش گفت : منطق مي گويد اين را ولش کنم چون گاو بعدي کوچکتر است و اين ارزش جنگيدن ندارد.

 

سومين در طويله هم باز شد و همانطور که فکر ميکرد ضعيفترين و کوچکترين گاوي بود که در تمام عمرش ديده بود. پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگيرد... اما.........گاو دم نداشت!!!!

 

زندگي پر از ارزشهاي دست يافتني است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهيم ممکن است که ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود. براي همين سعي کن که هميشه اولين شانس را دريابي.


بازنشر : مجله اینترنتی جادوی کلمات


www.mosbatandishan1.blogfa.com

619 - * داستان دختر زشت *

داستان زیبای  دختر زشت


دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل و دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید ... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند:

... اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد. و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و... به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او، تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود. سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری­اش رفتم، دلیل علاقه­ام را جذابیت سحرآمیزش میدانستم. و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم. و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. شاد بودن، تنها انتقامی است که می­توان از زندگی گرفت.

آیا می دانید این داستان از کیست؟ ارنستو چه گوارا


در مجله اینترنتی جادوی کلمات بازنشر شد


www.mosbatandishan1.blogfa.com

580 -* داستان توبه نصوح *

داستان توبه نصوح

نصوح مردى بود شبیه زنها، صورتش مو نداشت و پستانهایى برجسته چون پستان زنها داشت و در حمام زنانه کار مى کرد.


ادامه مطلب جادوی کلمات - کلیک بفرمائید

 

بازنشر :مجله اینترنتی جادوی کلمات


www.jadoykalamat.fay.ir


منبع : فرشته من

ادامه نوشته

561 -* داستان بازرگان و همسرش *

داستان بازرگان و همسرش



سالها پیش بازرگانی بود که داشت به مسافرت میرفت همسرش گفت من منتظر می مونم که


بهترین و زیباترین هدیه رو برام بیاری.

بعد از مدتی بازرگان به مسافرت رفت و در آنجا هدیه ای بسیار گرانبها برای همسرش

 گرفت و براش آورد .

همسرش هدیه رو باز کرد و در داخل آن آیینه ای رو دید ... بله هدیه او آیینه بود .

درسته وجود شما گرانبهاترین و زیباترین چیزی است که وجود داره وباید قدر خود


 را بدانید و بتوانید راه  درست را از اشتباه بشناسید.




شاداب و پرانرژی باشید



مدیر مجله اینترنتی جادوی کلمات


www.jadoykalamat.tk

543 - * داستان  گروه 99 *

داستان گروه 99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’ آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’ پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’ پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’ نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’

پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!

پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند.


در مجله اینترنتی جادوی کلمات منتشر شد


www.jadoykalamat.tk

اینترنت

475 - * داستان پدرمان يك رفتگر است!!!*

داستان پدرمان يك رفتگر است!!!

مرد رفتگر آرزو داشت براي يكبار هم كه شده موقع شام با تمامي خانواده اش دور سفره ي كوچكشان باشد و با 

هم غذا بخورند.او بيشتر وقت ها دير به خانه ميرسيد و فرزندانش شامشان را خورده و همگي خوابيده بودند.هر 

شب از راه نرسيده به حمام كوچكي كه در گوشه ي حياط خانه بود ميرفت و خستگي و عرق كار طاقت فرساي 

روزانه را ازتن مي شست.تنها هم سفره ي او همسرش بود كه در جواب چون و چراي مرد رفته گر،خستگي،

مدرسه ي فرداي بچه ها و اين جور چيزها را بهانه مي كرد و همين بود كه آرزوي او را دست نيافتني مي نمود.

يك شب شانس آورد و يكي از ماشين هاي شهرداري او را تا نزديك خانه شان رساند.او با يك جعبه شيريني و چند 

تا پاكت ميوه،قبل از چيدن سفره ي شام به خانه رسيد.وقتي پدر سر سفره نشست،فرزندان هريك به بهانه اي با 

او شام نخوردند.

دلش بدجوري شكست وقتي نيمه شب با صداي غذا خوردن يواشكي بچه ها از خواب بيدار شدو گفت و گوي آن ها 

را از آشپزخانه شنيد:    "چقدر امشب گشنگي كشيديم!بد شانسي بابا زود اومد خونه. با اون دستهاش كه از صبح 

تا شب توي آشغالهاي مردمه،آدم حالش بهم ميخوره باهاش غذا بخوره."



                                          مجله جادوی کلمات

                                                                             www.ajdoykalamat.tk




428 - * شیوانا - به اندازه شهامت تو ... *

دوستان عزیزم سلام


بعد از مدتها  داستانی بسیار زیبا را از شیوانا برایتان گذاشته ام


می توانید در ادامه مطلب جادوی کلمات آن را مطالعه بفرمائید.


-----------------------------------------------------------------------------------------------------
مدیریت مجله اینترنتی جادوی کلمات


www.jadoykalamat.tk

ادامه نوشته

412 - * داستان صیاد موش *

دوستان قدرتمندم سلام

داستانی را در زیر برایتان می گذارم که پس از خواندن آن می توانید نظر خودتان را در موردش بیان بفرمائید.

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: 

 پسر سیاه پوستی بود که فکر می کرد کمتر کسی به او اهمیت می دهد،زیرا نابینا به

 دنیا آمده بود. در مدرسه از همه کناره می گرفت تا اینکه سرانجام یک تصویر ذهنی

 بسیار ضعیف از خود ساخت. روزی، سروکله یک موش در کلاس پیدا شد. معلم و

شاگردان تلاش کردند تا موش را پیدا کرده و به دام بیندازند، اما موفق نشدند. معلم

یادش آمد که آن پسر بچه نابینا می تواند رد موش را بگیرد، چون گوش بسیار تیزی دارد.

بنابراین رو به پسر کرد و گفت: « درسته تو نابینایی، اما خداوند نعمت شنوایی بسیار

 بالایی بهت عطا کرده» پسرک توانست به کمک بقیه موش را به دام بیاندازد.

 معلم وهمکلاسی هایش حسابی از او تشکر کردند.به خاطر همان یکبار تقدیر

 و تشویق، استیوی واندر به یکی از سرشناس ترین هنر پیشه گان در عرصه

 سینما تبدیل شد و نامش برای ابد جاودانه ماند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مدیر مجله جادوی کلمات 

380 - *داستـــان پسر پادشــاه و  دختــــر فقیــــر *

******************************************

داستان پسر پادشاه و دختــــــرفقیــــر

 

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب دررویای او بود.

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد …

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبرداشتند به وی توصیه می کردند که دل از

این عشق ناممکن برگیرد.

و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.

اما او تنها لبخند میزد.

او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده …

اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد .

روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .

پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.

اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند.

پادشاه قبول نکرد.

و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد…

وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند تا من همسرم را از میان

 آنان برگزینم .

همه دختران خوب و بد ، زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در آنجا گفت من

قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من

واجب است که من آن شرط را بازگو نمیکنم.

تنها یک خواسته دارم …

من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی

 گلی زیبا از آن رشد کند.

 

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

ادامه مطلب جادوی کلمات منتظر شماست 

 

شاداب و قدرتمند باشید

 

مدیریت تارنمای بزرگ روانشناسی جادوی کلمات

 

http://jadoykalamat.tk

 

ادامه نوشته

344 -* زود قضاوت کردن را بگذاریم برای بعد ؟؟؟!!! *

زود قضاوت نکنیــــــــد 

 

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ

 ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ

 ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ

ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ

ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ

 ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ

ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ

 ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ.

ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:

ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ

ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ

 ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 

 

عزیزانم زود قضاوت کردن را بگذارید برای بعد ؛ 

 

 تصور کنید یک قاضی را که اگر کوچکترین اشتباهی کند چه فاجعه ای

 

اتفاق می افتد . دقیقا قضاوت عجولانه ای که در مورد کسی دیگر

 

انجام دهیم همین اتفاق را بر خواهد داشت.

 

 

منتظر موفقیت های شما هستم.

 

 

مدیر سایت روانشناسی جادوی کلمات

 

http://www.jadoykalamat.tk

334 - * داستان زیبای دو راهب و دخترک *

داستان زیبای دو راهب و دخترک

 

عکس   داستان زیبای دو راهب و دخترک

دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند
 
که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد.وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک
 
از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند.

راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.

در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: ” دوست عزیز، ما راهبان
 
نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی
 
و از رودخانه عبور دادی.

راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: “من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به
 
 آن چسبیده ای و آن را رها نمیکنی.” 
 
 
 
مدیر سایت روانشناسی جادوی کلمات
 
 
 
 
برگرفته از اینترنت
 

318 - * داستان روانشناسی *

دوستان عزیزم سلام

 

امروز در حین رفت و آمد توی راهروی مجازی بودم که یهو توی یکی از وبلاگ ها

 

این داستان زیبا به چشمم خورد احساس کردم که جایش توی این سایت

 

خالی است  برای همین اون رو براتون میزارم که

 

با خواندن آن لذت ببرید.

 

موفقیت و زیبایی و شادی آرزوی من است برای شما

 

****************

چراغ های خیابان برای روشنایی شهر مجبورند تمام شب را بیدار بمانند.

***************

چه خوب است که انجام هرکاری را ، ابتدا از خودمان شروع کنیم

 

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را

چگونه با او درمیان بگذارد.

به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت

 چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.

این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با

 صدای معمولی، مطلبی را به او بگو.

اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن.

بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق

پذیرایی نشسته بود.

مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش

را مطرح کرد … جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه

رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.

بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید.سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید.

این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟” و این بار همسرش گفت: “مگه کری؟!

 برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“

گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیب هایی که تصور

 میکنیم در دیگران است در واقع در خودمان وجود دارد!

 

بسیار متشکرم از دوست خوبم مدیر وب آشتی با ریاضی

 

مدیر سایت روانشناسی جادوی کلمات

 

http://jadoykalamat.tk

 

http://jadoykalamat.fay.ir

257  - * فاصله *

فاصله

 

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیش تر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است .فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیش تر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

 

رویایی باشید

 

مدیریت وبسایت روانشناسی جادوی کلمات – مهدی

http://www.mosbatandishan1.blogfa.com

 

ایران - لاهیجان

آبان ماه سال ۱۳۹۰

 

240 - * پند سقراط *

 

روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش
را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از  آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با
بي اعتنايي و خودخواهي گذ شت  و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم."

سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاري   ناراحت کننده است."سقراط پرسيد:"اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود
مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور
نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود." سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟" مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي
مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم." سقراط گفت:"همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي
که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟ بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي
مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.

پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است .

 

موفق و پایدار باشید

 

مدیریت موسسه روانشناسی جادوی کلمات - مهدی

http://www.mosbatandishan1.blogfa.com

226-* پسر کشیش*

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش شده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌ اش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌ سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً اين موضوع برايش اهميت نداشت .

يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب بدهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب .
 کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بياد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .»

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . ..

در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند . کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .  کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد !

موفق باشید

مدیریت وبسایت جادوی کلمات

http://www.mosbatandishan1.blogfa.com

اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۰

ایران عزیز - لاهیجان

211 - * داستان دو سنگریزه *

 

دوستان قدرتمندم سلام

بسیار سپاسگزارم که هم اکنون مرا مورد لطف خود قرار دادید.

بعضی وقت ها آدم توی موقعیت ها و یا مشکلاتی قرار می گیره که می تونه اون موقعیت  و یا حالا

 مشکل رو به راحتی حل کنه یعنی به اصطلاح به نوعی با تغییر دادن خود سوالی که پیش اومده

مشکل حل میشه ولی آنقدر آن مشکل رو بزرگ میکنن تا اون مشکل به عنوان سدی

شکست ناپذیر براشون احساس میشه.

آیا تا بحال  افرادی رو دیدید یا در نزدیکان تان بوده  که احساس می کنید 

هیچ علاقه ای به هم صحبتی باهاشون رو ندارید؟

و یا برعکس این موضوع ، تابحال افرادی رو دیدید که همیشه دوست دارید کنارشون باشید و از هم

 صحبتی باهاشون خسته نمی شویدو برعکس لذت هم می برید؟

کمی در مورد این دو بیندیشید؟؟؟

کدام یک برایتان جذابیت دارد؟؟؟

بله درست حدس زدید گروه دوم؛ افرادی که از مشکلات نمی ترسند و زمانی هم که دچار مشکل می

 شوند در ضمن اینکه مشکل خود را حل می کنند سعی می کنند برای افراد دیگری هم موثر باشند.

در همین راستا داستانی رو تقدیمتون می کنم که امیدوارم از آن لذت برید.

در آخر منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمندتان هستم.

شاد باشید و شادی آفرین

*مدیریت وب جادوی کلمات - مهدی*

ادامه نوشته

209 -* شاید برای امروز - داستان شیوانا *

با سلام خدمت تموم دوستان قدرتمندم

امروز داستان بسیار زیبایی رو از شیوانا

رو تقدیمتون می کنم امیدوارم که

مفید باشد.

منتظر نظرات ارزشمندتان هستم.

شاد باشید و شادی آفرین

مدیریت وبلاگ جادوی کلمات- مهدی

ادامه نوشته

206 -* داستانی در مورد راه پول دار شدن *

 

با سلام و درود

امیدوارم که حالتون خوب باشه

به نظر شما تو این زمونه پول دار شدن چه جوریه؟!

آیا واقعا میشه پول دار شد ؟!

اصلاْ پولدارا چطورین ؟!

شما در این مورد چه نظری دارید؟!

من میگم هر چیزی امکان داره جز اینکه خلافش ثابت بشه.

همه چیز در همه مواقع امکان پذیره اگه خودمون بخوایم.

پس می بینیم که رابطه مستقیمی بین خواستن و

شدن وجود داره ِاینطور نیست؟

جهت اطلاع به بعضی ها

سعی کنید که نوع فکر خودتون رو عوض کنید

وگرنه همینی که هستید باقی خواهید موند.

بر همین اساس داستان کوتاهی رو

تقدیمتون می کنم که امیدوارم

خوشتون بیاد.

بهترین ها نصیبت

شادزی

*مدیریت جادوی کلمات*

ادامه نوشته

205 -* آزمون عشق *

                                                امیری به شاهزاده خانمی گفت:

 

                                                           من عاشق توام.

 

                     شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.

 

                                                  امیر برگشت و دید هیچکس نیست .


                               شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.

 

                                       مدیریت وبلاگ فرهنگی اجتماعی جادوی کلمات - مهدی

197 - * به مناسبت فرا رسیدن عید قربان *

با سلام به تموم دوستان عزیزم

عیدتون مبارک

به مناسبت این عید عزیز  مطلب معجزه رو

تقدیمتون می کنم امیدوارم که خوشتون

بیاد . براتون موفقیت های روزافزون

رو آرزو می کنم.

شادزی

مدیریت جادوی کلمات

ادامه نوشته

191 -* دوست عزیزم تنها به خاطر خودت عاشق بمان ! *

دوستان قدرتمندم سلام

از تمام افرادی که هم اکنون مرا مورد لطف خود قرار دادند سپاسگزارم

روزی داستان زیبایی رو از شیوانا از مجله وزین موفقیت خواندم

که به ظاهرم آمد خیلی از افرادی در این زمونه

با اون دست به گریبانند.

امیدوارم که مطلب فوق باعث تداعی خاطر و کمک مضاعفی شود

که بتوانیم در کنار هم موفقیت های زیادی را کسب کنیم ./

شاد و موفق و پرانرژی باشید

مدیریت وبلاگ

ادامه نوشته

190-* از خواستن تا ساختن فاصله ایست به اندازه ی توانایی " *

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی » نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد.

ادامه نوشته

189 - * گذشت كردن درگذشته‌ها نماندن است *

حکمت

یکی از حکما پسر را نهی کرد از بسیار خوردن که پیری مرد را رنجور دارد. گفت : ای پدر گرسنگی نیز بکشد ، نشنیده ای که

 ظریفان گفته اند : به سیری مردن به که گرسنگی بودن ؟

گفت: اندازه نگهدار.

نه چندان بخور کز دهانت برآید   نه چندانکه از ضعف جانت برآید

«    سعدی »

185 - * متشکــــــــــــــرم پدر *

دوستان قدرتمندم سلام

همان طور که بسیاری از بزرگان گفته اند  همیشه ثابت شده که از خودگذشتگی  و کمی مهربان بودن با دیگران می تواند  شامل بالاترین انرژی های آرامش بخش  و مثبت برای افراد باشد.در  این رابطه  روزی  داستان زیبایی رو از وبلاگ آقای بهروز تشکر خواندم که بسیار تاثیر گذار بود فکر کردم که بهتر است از آن استفاده کنم.

ادامه نوشته

177 - * شک*

دوستان قدرتمندم سلام. چقدر خوبه که هرکس قبل از هرکاری که  انجام می ده  کمی درباره اون فکر کنه و اصولاً سعی کنه که مغرورانه و خودخواهانه در مورد کسی قضاوت نکنه   . متاسفانه شک بی مورد در مورد یک فرد  ممکن است باعث پیامدهای بزرگی در روابط افراد بشود. روزی داستان کوتاهی رو در مورد این قضیه  خواندم که فکر کنم بد نباشه از  آن استفاده کنم.

ادامه نوشته

175 - *داشتنی هایش را بخشید ! *

ادامه نوشته