858 - * داستانک ... *

 استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن. سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه ها یی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه را تکان داد. سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است. این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضاهای خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟ دانشجویان به اتفاق گفتند : بله! استاد این باردو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد  و شروع کرد به ریختن  در همان شیشه به طوری که کاملا فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به خندیدن. وقتی خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت : حالا می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست . توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده،همسر، سلامتی و دوستان و امیالتان است. چیزهایی که اگر سایر موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیزهایی  مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتو مبیل شما. شن ها همان وسایل  و ابزاری کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاده می کنید. و این طور صحبتش را ادامه داد، اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت و این حقیقتی است که در زندگی شما اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیزهای مهمی که به شاد بودن کمک می کنند توجه کنید. در ابتدا به توپ های گلف توچه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت. دانشجویی دستش را بلند کرد و سوال کرد: پس شکلات نماد چیست؟استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سوال را پرسیدید!و گفت: نقش شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.



نشر در مجله الکترونیکی جادوی کلمات

 http://mosbatandisahn1.blogfa.com

663 - * گرانبهاترین دارایی ... *

گرانبهاترین دارایی


بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی

وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است: افسانه

حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از

زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند. فرمانده دشمن به قلعه

پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم

از قلعه خارج شده و پی کار خود روند. پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و

بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند

به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد. نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی

فرمانده دشمن به هنگامی که "هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند "بسیار

تماشایی بود.



مدیر مجله اینترنتی جادوی کلمات


http://jadoykalamat.fay.ir

623 -* دم گاو را بگیر *

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر کشاورزي بود,کشاورز گفت برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را آزاد مي کنم اگر توانستي دم يکي از اين گاوهاي نر را بگيري من دخترم را به تو خواهم داد...

 

مرد قبول کرد. در طويله اولي که بزرگترين بود باز شد . باور کردني نبود بزرگترين و خشمگين ترين گاوي که در تمام عمرش ديده بود. گاو با سم به زمين مي کوبيد و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشيد تا گاو از مرتع گذشت.
دومين در طويله که کوچکتر بود باز شد. گاوي کوچکتر از قبلي که با سرعت حرکت کرد .جوان پيش خودش گفت : منطق مي گويد اين را ولش کنم چون گاو بعدي کوچکتر است و اين ارزش جنگيدن ندارد.

 

سومين در طويله هم باز شد و همانطور که فکر ميکرد ضعيفترين و کوچکترين گاوي بود که در تمام عمرش ديده بود. پس لبخندي زد و در موقع مناسب روي گاو پريد و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگيرد... اما.........گاو دم نداشت!!!!

 

زندگي پر از ارزشهاي دست يافتني است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهيم ممکن است که ديگر هيچ وقت نصيبمان نشود. براي همين سعي کن که هميشه اولين شانس را دريابي.


بازنشر : مجله اینترنتی جادوی کلمات


www.mosbatandishan1.blogfa.com

619 - * داستان دختر زشت *

داستان زیبای  دختر زشت


دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل و دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید ... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند:

... اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد. و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و... به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او، تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود. سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری­اش رفتم، دلیل علاقه­ام را جذابیت سحرآمیزش میدانستم. و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟ همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم. و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. شاد بودن، تنها انتقامی است که می­توان از زندگی گرفت.

آیا می دانید این داستان از کیست؟ ارنستو چه گوارا


در مجله اینترنتی جادوی کلمات بازنشر شد


www.mosbatandishan1.blogfa.com

561 -* داستان بازرگان و همسرش *

داستان بازرگان و همسرش



سالها پیش بازرگانی بود که داشت به مسافرت میرفت همسرش گفت من منتظر می مونم که


بهترین و زیباترین هدیه رو برام بیاری.

بعد از مدتی بازرگان به مسافرت رفت و در آنجا هدیه ای بسیار گرانبها برای همسرش

 گرفت و براش آورد .

همسرش هدیه رو باز کرد و در داخل آن آیینه ای رو دید ... بله هدیه او آیینه بود .

درسته وجود شما گرانبهاترین و زیباترین چیزی است که وجود داره وباید قدر خود


 را بدانید و بتوانید راه  درست را از اشتباه بشناسید.




شاداب و پرانرژی باشید



مدیر مجله اینترنتی جادوی کلمات


www.jadoykalamat.tk

498 - * داستان گروه 99 *

گروه 99



گروه 99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛اما خود نیز علت را نمی دانست،

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’

آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم’

.

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.

’ پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه ۹۹ چیست؟؟؟’ نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه ۹۹ چیست، باید این  کار را انجام دهید: یک کیسه با ۹۹ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه ۹۹ چیست،

پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ۹۹ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.

آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. ۹۹ سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً ۹۹ سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها ۹۹ سکه است و ۱۰۰ سکه نیست!!!

فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه ی صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.

تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند او فقط تا حد توان کار می کرد!!! پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.

نخست وزیر جواب داد: قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ۹۹ درآمد.

اعضای گروه ۹۹ چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند.




در مجله اینترنتی جادوی کلمات منتشر شد



www.jadoykalamat.tk



منبع : سه علی سه

412 - * داستان صیاد موش *

دوستان قدرتمندم سلام

داستانی را در زیر برایتان می گذارم که پس از خواندن آن می توانید نظر خودتان را در موردش بیان بفرمائید.

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: 

 پسر سیاه پوستی بود که فکر می کرد کمتر کسی به او اهمیت می دهد،زیرا نابینا به

 دنیا آمده بود. در مدرسه از همه کناره می گرفت تا اینکه سرانجام یک تصویر ذهنی

 بسیار ضعیف از خود ساخت. روزی، سروکله یک موش در کلاس پیدا شد. معلم و

شاگردان تلاش کردند تا موش را پیدا کرده و به دام بیندازند، اما موفق نشدند. معلم

یادش آمد که آن پسر بچه نابینا می تواند رد موش را بگیرد، چون گوش بسیار تیزی دارد.

بنابراین رو به پسر کرد و گفت: « درسته تو نابینایی، اما خداوند نعمت شنوایی بسیار

 بالایی بهت عطا کرده» پسرک توانست به کمک بقیه موش را به دام بیاندازد.

 معلم وهمکلاسی هایش حسابی از او تشکر کردند.به خاطر همان یکبار تقدیر

 و تشویق، استیوی واندر به یکی از سرشناس ترین هنر پیشه گان در عرصه

 سینما تبدیل شد و نامش برای ابد جاودانه ماند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مدیر مجله جادوی کلمات